زن که باشی "
ترس های کوچکی داری !
از کوچه های بلند ، از غروب های خلوت
و از خیابان های بدون عابر می ترسی !
از صدای موتورسیکلت ها و دوچرخه هایی که بی هدف
در کوچه پس کوچه ها می چرخند ، می ترسی !
از بوق ماشین هایی که ظهرهای گرم تابستان جلوی پاهایت ترمز می کنند ،
و تو فقط چهره ی آدم هایی را می بینی،
که در چشم هایشان حس نوع دوستی موج می زند !
" زن که باشی "
ترس های کوچکی داری ...
" زن که باشی "
مهربانی ات دست خودت نیست !
خوب می شوی حتی با آنان که چندان با تو خوب نبوده اند ؛
دلرحم می شوی حتی در مقابل آنهایی که چندان رحمی به تو نداشته اند
" زن که باشی "
دربارهات قضاوت میکنند؛
در بارهی لبخندی که بی ریا نثار هر احمقی کردی !
دربارهی زیباییات ... که دست خودت نبوده و نیست !
دربارهی تارهای مویت ...
که بیخیال از نگاه شک آلودهی احمقها از روسری بیرون ریختهاند ...
دربارهی روحت، جسمت، دربارهی تو و زن بودنت ،
عشقت ، قضاوت میکنند !!
{ فروغ فرخزاد }